بر عاشقان ، فریضه بُوَد ، جُست و جویِ دوست
بر روی و سَر، چو سیل ، دوان ، تا به جویِ دوست
خود ، اوست جمله طالب و ، ما همچو سایه ها
ای گفت و گوی ما ، همگی گفت و گوی دوست
گاهی به جویِ دوست ، چو آبِ رَوان ، خوشیم
گاهی چو آب ، حبس شدم ، در سَبوی دوست
گه چون حویجِ دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر می زند که چنین ست خوی دوست
بر گوشِ ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جانِ ما بگیرد یکباره بوی دوست
چون جانِ جان ، وی آمد ، از وی ، گزیر نیست
من در جهان ندیدم ، یک جان ، عدوی دوست
بُگدازَدَت زِ ناز و چو مویَت کند ضعیف
نَدهی به هر دو عالَم یک تای موی دوست
با دوست ، ما نشسته ، که ای دوست ، دوست کو؟
کو کو همی زنیم زِ مستی به کوی دوست
تصویرهای ناخوش و اندیشۀ رکیک
از طبعِ سُست باشد و این نیست سوی دوست
«خاموش» باش ، تا صفتِ خویش خود کند
کو های های سردِ تو کو های هویِ دوست